تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
فروغ فرخزاد در جواب حمید مصدق این شعر را سرود:
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
جواد نوروزی، یک شاعر جوان، پس ازسالها جواب این دو شعر را اینگونه میدهد:
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
غضب آلود به او غیظی کرد !
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشققربانیِ مظلومِغروراست هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت